چهارشنبه

www.edu.study.read.book.exam.ultrapeace.com!

نادخ 0

چشمت کور
وقتی 3 ماه مونده به امتحان یادت می افته باید درس بخونی!
تازه اصلا هم بلد نیستی درس بخونی!
(در نهایت هم درس نمیخونی!)
اونوقته که دیگه وبلاگ بی وبلاگ و اورا و عطسه و نادخ بی اورا و عطسه و نادخ!!!
چشمت کور

جمعه

like nothing!

اورا 8

تفاوت چیست؟!

تابستان یا زمستان !

وقتی دلم در اوج تابستان هم به خیالی یخ میزند ،

وسرم در اوج زمستان به خیالی گرم میشود !!!

هنوز ساعتها برای تابستان کوک شده اند اما ،

زمستان است .

------------------------------------------------

عطسه 8

در قلب زمستان سرد سر انجام دریافتم که در درونم تابستان شکست ناپذیر وجود دارد

(آلبر کامو)

------------------------------------------------

نادخ 8

گربه همسایه با چنان ولعی نون میجوید که فکر کردم مرغه !

مورچه ها هم از بین نون و شیرینی و شکر رد شده بودند تا کالباس مارتادلا میل کنند!

توی ذهنم گربه همسایه داره با روشنفکرنمایی درمورد چیستی زندگی نقد وبحث میکنه و نهایتا به این نتیجه میرسه که: زندگی یعنی جویدن نان در پای دیوار گلی!

مورچه ها هم با کلی فیس و افاده دماغشون را بالا گرفتن و ژامبون مخصوص قارچ سفارش دادن !

من نمیدونم الان دقیقا چی هستم ! نمیدونم آب بخورم یا ایس تی !؟!


دوشنبه

good feelings . . .

اورا 7

برای نوشتن دنبال بهانه هایی میگردم که وجودشان لازم نیست
باید بنویسم
... تمام وجودم باور نوشتن دارد
چه احتیاجی به آهنگ وقتی قلمم بدون آن هم میرقصد؟
چه دلیلی برای سفید بودن کاغذ وقتی کلمات آنقدر نورانی هستند که در یک دنیا تاریکی هم خوانده شوند؟
مگر میشود با نام خدا شروع کرد و انتظار تاریکی داشت؟
. . . همه نور است و نور و نور
خدا همینجاست
نگو دروغ میگویی اما من میبینمش
صدایش را میشنوم
حضورش ارامش من است
. . .
این طرف
من و دانه های تسبیح و خیال و خواب
آن طرف
حرف حق که از دهان بلبل خرما تا گوش فرشته های خدا پرواز میکند
نور صبح اتاق را پر میکند
این لحظه
آنقدر زیبا و سحر انگیز است
که حتی اگر کوه هم کنده باشم
برای دیدنش صبر میکنم

، آسمان آبی
، آتاق آبی
، حتی خاکستر خیال من هم آبی
. . . مثل دریا ، مثل آسمان

--------------------------------------------------
عطسه 7

.قال و من یَقنُطَ مِن رحمةِ رَبهِ الّا الضآلُّون
56/حجر

--------------------------------------------------
نادخ 7

!بابا جون تولدت مبارک ، حالا لطف کن به عنوان هدیه مارو ببر بیرون ! هفته دیگه هم که تولد مامان جوونه میریم یه جای دیگه
دستمون درد نکنه عجب فرزندان برومند و محشر و قشنگ و شیرین و باقلوا و قطاب و نازی شدیم واسه مامان و بابا!!!) ه

پنجشنبه

a birthday ...

اورا 6

همیشه قلبم را باز گذاشته ام و شکر
. هرقدم که برداشته ام خدا با گامهای بلندش صدها قدم برداشته و برایم صدها پل امن ساخته است
....
وقتی قلبم را برویش گشودم
برایم قاصدکی فرستاد
. و چراغ قلبم را روشن کرد
. چراغی که حالا چلچراغی است و شاید روزی خورشیدی شود نورانی تر
....
قاصدک را
در میان غزلهای حافظ برایم فرستاد
او
، در میان بهت و آرزومندی من
شبیه دوستی آشنا ، شبیه نقشهای زیبای خاطرات قدیمی
.شبیه به هیچکس ، غریبه ء غریبه . دوستم شد . قاصدکم شد
....
، قاصدک
تورا می بینم ، چگونه نمیدانم
، اما می بینمت ، لحظه به لحظه نزدیکتر ، واضحتر
.از عمق خاطرات دیروز و امروزم
.از قاب شیشه ای بیرون میآیی و به انعکاس حوض پا میگذاری
.از درخشش فریبنده نور در شیشه ، تا لبخند خورشید غرق در آب
.تورا، قاصدکی سرشار از نور می بینم
روشن اما حیران
غرق در نور اما پریشان
!پرواز کن
نمیخواهم منطق بی منطق احساس
.زنجیر پایت شود
....
کاش همیشه قاصدک باشی
پروازت را ببینم
.و آرزوی پروانه شدن کنم
کاش بدانی
دیوار ها را از نامهایی پر کرده ام
.که چراغها را برایم روشن کرده اند
کاش بدانی
نامت را یک خط در میان روی دیوارها نوشته ام
تا یادم نرود
قاصدکی بودی
.که در تاریکی ، نوری شدی و سروری
....
دوست خوب
،قاصدک
.تولدت بارها وبارها مبارک
----------------------------------------------
عطسه 6

.الهی بر محمد و آل او درود فرست

----------------------------------------------
نادخ 6
)!!!نادخ یعنی اوضاع خیلی خیلی بیریخت! یعنی اوضاع ناجور و سه ! یعنی حال و روز من ، یعنی وضع این نت خل و چل (

چهارشنبه

so close !

اورا 5

:گاهی مثل نزدیک ترین دوست
!ای کلک ، سر به سرم گذاشته ای
: گاهی مثل رئیس بزرگ بزرگ بزرگ
. . . ببخشید شرمنده ام قربان . . . هرگز تکرار نمیشود

***

مدام به دنبال تو هستم
. . . در ذهنم ، در خیال ، در دنیا
گاهی می یابمت ، یا می یابی مرا
و گاهی گم میشوی ، گمت میکنم
. اماهستی ، به سند احساس و عقل و منطقم ، حسّت میکنم
همیشه تا ابد آب در کوزه و من تشنه لب
امّا
، میگردم میگردم میگردم
تا زمانی که چرخ روزگار بگردد
باورم شده که این وظیفه را توی رئیس بزرگ بزرگ بزرگ بر دوشم نهاده ای
. . . و باید بگردم بگردم بگردم
چه جستجویی ، چه گردشی
مادامی که توی دوست عزیز نزدیک تر از چشمهایم رفیق راهمی
، میگردم اگر با من باشی
. نشانیت را از هر مسافری ، از هر قاصدی که برایم بفرستی خواهم گرفت
، در هر ایستگاهی که بایستیم سوال ها خواهم پرسید
و تمام آدرسها را به دستهای امن تو میسپارم
همان دستهایی که گاهی بالش سرم در خیابانها شدند و گاهی کاسه آبی در بیابانها

. . . گاهی که من تکه ای از یک غزل غمگینم چترشده اند در مقابل بارش غم بر سرم . . .

، دوست ، رئیس بزرگ بزرگ بزرگ ، عزیزتر از چشمهایم
هرگز نه در این ایستگاه و نه در هیچ ایستگاه دیگری توقف نمیکنم
و دست از جستجویت نخواهم کشید ؛

پس
، تورا قسم به هر جستجوگری که آفریدی
. دوست خوبم ، رئیس بزرگ بزرگ بزرگ ، تنها رهایم مکن
. . . روزی برای ابد به تو خواهم رسید

-----------------------------------

عطسه 5

هر ذات که در تصـرف دوران است
اندر طــلب نور یـــقـــین حیران است
هر ذرّه که در سطح هوا گردان است
سرگـشــــــته این وادی بی پایان است
(مختارنامه)

-----------------------------------

نادخ 5

! نوچ ! نداریم

پنجشنبه

secret garden

اورا 4

بزرگتر از بعضیها کوچکتر از خیلیها
. . .من حیران
.دلم برای رفتن تنگ است
.برای دویدن پاهای کوچکم در پی شیطنت
برای صدای خیلی ها
برای نگاه بعضی ها
برای خاطرات مشترک
برای پرواز
. . .برای ابد

.......

کودک که بودیم
،همه بال پرواز
از میان بوته های ظهر تابستان
استخر های خالی
. . . آفتاب روی ساقه های علف

ظهر تابستان ، پدر مادر های خسته و خواب الوده
ما همه بیدار ، کودکان ظهر تابستان
.به دنبال راه فراری به سوی شیطنت

.صدای تراکتوری که سنگهای رودخانه را دیوار می ساخت
.صدای رودی که حالا فقط دیگر سنگ است
،درختچه های زرشک
.حوضچه گل رس
. . .و فقط صدای باد ، گنجشک ، آب
. . .لبخند های کوچک معصومانه
بازی ها
عروسک گمشده ی دخترک همسایه
توپ سرگردان
. . .شیطنت

من ، آفتاب روی ساقه های علف
کنار جوی ، پای درخت آلوچه
. . .شیطنت
سنگهای بزرگی که حالا دیوارهای بلندند جلوی کوهها

گیلاس و زردآلو
تاب روی درخت توت
. . . و آفتاب روی ساقه های علف


------------------------------------------


عطسه 4

. سنقول له مِن امرنا یُسرا. . .
کهف / 88

.سیجعل اللهُ بعد عُسرٍ یُسرا . . .
طلاق / 7

. فان مع العُسر یُسرا
شرح / 5

-------------------------------------
نادخ 4

!!! نداریم

دوشنبه

Sympathies , Please !

اورا 3

وقتی او بیاید روحم را بر سنگ های کنار رودخانه مینشانم و صدای پای رود را برای ابد به خاطر میسپارم ، ه
و بالای سرم آسمانها و کهکشان ها ستاره با لالایی رود به خواب ناز فرو خواهند رفت . ه
وقتی او بیاید دیگر شبها خواب دریا نخواهم دید ، لالاییم را امواجش خواهند گفت و من بر روی موج شناور ، ه
و یک کهکشان ستاره بالای سرم رقص عشق میکنند . ه
وقتی او بیاید ساز جیرجیرک ها را هیچ فریادی نخواهد شکست و شب تا صبح را با ساز آنها ترانه خواهم خواند ، ه
و صدای یک آسمان ستاره از میلیونها سال نور ، با من هم آوا میشود . ه
وقتی او بیاید دیگر بیدی نخواهم بود که به جبر باد تازیانه میزند بر هر حقی ، و ماهی قرمز کوچکی نخواهم ماند که شکار حرص و هراس ناحق شود . ه
وقتی او بیاید به نیت هر کلمه زیبایی که باد به گوشم برساند یکصد دور خواهم رقصید و زمینی خواهم ساخت به وسعت یک اقیانوس و دنیا را ، تمام آن را ، دعوت خواهم کرد به بازی زیبایی که تورش را ماهیگیر به من هدیه داده است . ه
تلالو ستاره ها که به زمینم نزدیک شده اند بازی در هر شبی را ممکن میسازد . ه

روزی او خواهد آمد ، از میان تمام ستاره هایی که میدرخشند ... ه

------------------------------------------------------
عطسه 3

و نام پروردگارت را یاد کن و تنها به او دل ببند . ه
همان پروردگار شرق و غرب که معبودی جز او نیست ، ه
او را نگهبان و وکیل خود انتخاب کن . ه
8- 9 مزمل
***
لا اله الا اللهُ فاتخذهُ وکیلا ...

------------------------------------------------------
نادخ 3

خاک بر سر ... ه
وبلاگ نویسی برای اظهار وجود ؟! اظهار خود حقیقی ؟! میتونی حتی خودتم بُکشی اما هرکسی هر جور دوست داره میبیندت نه اونجوری که باید . ه
بیا بنویس از نظر من مرگ زیباست ، عشق یعنی فقط خدا ، آرزو یعنی خوشبختی دیگران ، زندگی یعنی دیدن دنیا ، حرکت یعنی رسیدن به فردایی شبیه به امروز ، ترقی یعنی پله شدن برای دیگران ، پیروزی یعنی رسیدن به حقیقت ، سرگرمی یعنی خندیدن و خوشدلی به خاطر هر لطفی و عذاب یعنی دیدن غم خوردن دیگری . ه
در نهایت که چی ؟! همه اینارم که بگی یا بنویسی ، فایدش اینه که چونه های بسیاری میوفته تو خط تولید افاضات ! ه
مشاور چاق محله ! : وا دختری به این جوونی که نباید اینقدر تلخ فکر کنه ! ه
روانشناس محله! : ما در تخصصمون به بیماری تو میگیم مالیخولیا البته جای نگرانی نیست مشکل تو حاد نیست ... !! ه
برادر محله ! : از این ارمانگرایی روشنفکرانت بدم میاد . تو هم آخرش مثل همه روشنفکر نماهای دیگه معتاد میشی و گوشه خیابون میمیری !!! ه
پدر محله ! : چهار سال دیگه که بزرگ شدی افتادی تو زندگی این اوهام از سرت میپره !!!! ه
مادر محله ! : تو همش این حرفها رو میزنی که منو دق بدی ، که منو جلوی همه خار و خفیف کنی !!!!! ه
ریش سفید محله ! : آخ جوونی ... یادش بخیر وقتی همسن حالای تو بودم تو اون زمون بچگیها ، مثل تو رومانتیک بودم . قدر این سرخوشی و بیخیالی جوونیتو بدون !!!!!! ه

من با دهن باز : تلخ ؟! مالیخولیا ؟! آرمانگرایی ؟! بزرگ شم ؟! دق بدم ؟! رومانتیک ؟!!! ه
خاک تو سر آدمی که طرف صحبتش رو نشناسه ! ه


what dreams may come!


اورا 2
باز دلم هوای زمستانهای آن سالها را دارد . وقتی که هنوز تازه نوجوانی ده دوازده ساله هستم . ب
سال 73 است و شاید هم 2 یا 4 هنوز خانه ما و بابای بابا دو درب بیشتر فاصله ندارد . ب
تازه اذان مغرب را گفته اند و من در کوچه روشنی قدم بر میدارم که شبکورهایش دیوانه وار به دور نوری و چراغی بلند سرگردانند . ب
خانه پدر بزرگ همیشه به همان شکل است . همیشه به همان رنگ و با همان خاطرات . یخچالی با جعبه بستنی . حیاطی با درخت انجیر و نارنج . آدمهایی مثل یکدیگر امّا رنگارنگ ... ب
. حتی حالا که دیگر نه خانه ای است و نه پدربزرگی
در ذهنم خاطرات فریاد میکنند : آی آدمها ، آی خانه ها
یادش بخیر بابای بابا ، تا وارد خانه میشوم صدایش میپیچد در میان خاطراتم : الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... الحمدالله رب العالمین ... ب
رو به قبله ایستاده است با گرمکن یقه اسکی ای که این اواخر میپوشد . ب
تا صدای این اذان را میشنوم بی اختیار این بخش از خاطراتم شروع میکنند به فریاد زدن و قلبم با تمام توانش داد میزند: ب
((بابای بابای مهربانم ، دلم برایتان تنگ شده است ))
و کوچه زیر نور ماه به اقامه می ایستد ، الله اکبر... ب ...
----------------------------------------------------
عطسه 2
و دلهای آنان را باهم الفت داد . اگر تمام آنچه را که روی زمین است صرف میکردی که میان دلهای آنان الفت دهی ، نمیتوانستی . امّا خداوند در میان دلهای آنان الفت ایجاد کرد . او توانا و حکیم است .ب
آیه 63 سوره انفال

توضیح لازم ندارد!ب
----------------------------------------------------
نادخ 2
بسمه تعالی
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت آن عالیجنابان بلاخص جناب آقای ...... ب
در راستای توسعه فرهنگی ، سیاسی ، مذهبی و اجتماعی و در راستای نیل به اهداف عالیه دولت محترم و مکرم ، اینجانب حقیرترین خدمتگذار دولت و فرزند میهن ، دوشیزه ماورا مایلم پیشنهادی را ارائه دهم که مطمئناً تحقق بخشیدن به آن موجب شادی آن جناب ، سردرگمی ایادی پلید استعمار و ایجاد تشنج و دردسر برای آمریکای جنایتخوار خواهد شد . همچنین مایلم ذکر کنم که این پروژه ملّت غیور را شگفت زده نموده و اعتماد ملّی را بالا خواهد برد . ب
بنابر تحقیقات این جانب در زمینه گردش ماه و خورشید و زمین و همچنین مطالعه در علم نجوم و گردش سیارات و تکمیل فصول ، یکسان سازی تمام ماه ها به طوری که هر ماه از هر فصل فقط 30 روز داشته باشد و نه نیمی 30 و نیمی31 روز ، نه تنها خللی در نظم زندگی ایجاد نخواهد کرد بلکه 3 نتیجه عالی نیز در بر خواهد داشت . اول آنکه روزهای ما در تقویم با تقویم آن اجنبی ها یکسان و مصادف نخواهد شد به عنوان مثال هر گز اول فروردین با 22 مارس و اول مهر با 23 سپتامبر همزمان نخواهد شد . دوم اینکه کودکان میهن دیگر با یادگیری این مسئله تعداد روزها مشکلی نخواهند داشت و سوم هم اینکه این حرکتی است در راستای استقلال هر چه بیشتر و مشتی است بر دهان هر بیگانه ای که در هوش و ذکاوت ما شک میکند
در خاتمه مایلم ذکر مکنم که اینجانب دارای مدرک کارشناسی نقاشی از یکی از دانشگاههای معتبر دولتی بوده و همین امر روشنگر این مطلب است که تحقیق اینجانب کاملاً جنبه علمی و کارشناسانه دارد . ب
به امید نیل به تمام اهداف عالیه
دوشیزه ماورای صلح
مورخ 27/4/86
-----------------------------------------------------------------
پ.ن : این پست را در حدود 2 هفته پیش نوشته بودم که بنا به دلایلی الان توانستم آن را تایپ و منتشر کنم

first sign

او را 1
پشت میز اتاقم نشسته ام و کاغذ سیاه میکنم ، سیاه نه، با قرمز مینویسم پس کاغذ ها را اناری میکنم به دنبال نامی و عنوانی برای تولدی تازه
به فکرم می رسد که از تشبیهات بچه ها استفاده کنم در مورد دختری که آنها شناختند . همان نوشته هایی که آخرین روزهای با هم بودنمان به رسم قدیم یاد گاری کندن بر روی درختان ، بر دفترهای یکدیگر حک کردیم تا خاطره مان تا لحظه هایی مانده به ابد برایمان باقی بماند
نام ها خط ها و شماره ها جلوی چشمهایم رژه میروند و همچنان کاغذ اناری میشود در زیر دستهایم بدنبال نامی که مرا از گذشته به فاصله بند انگشتی جدا کند و به آسمانی که به آن خیره میشوم نزدیک . امّا
لحظه ای جدا شده ام از تمام رنگهای اناری و نامها و شماره ها چون به خطی در میان هزاران خط دفترم رسیده ام که او نوشته : (گاهی به نگاهم پاسخ ده...)بببببببببببببب
با چشمهای بسته : سر کلاس نشسته ام و او آنطرف تر ، دوستی که هیچگاه آنقدر باهم صمیمی نبوده ایم که کنار هم بنشینیم ... این چه حسی است که من را در اتاقم وادار میکند تا چشمهایم را ببندم و به نگاهت پاسخ دهم !؟
-----------------------------------------------------------
عطسه 1
(شکسپیر میگوید : (میدانیم که چه هستیم امّا نمیدانیم که چه میتوانیم باشیم
به این فکر کن که رسیدن به چه آرزویی تو را از همه خوشحال تر میکند و چرا و سعی کن آنقدر خوشحال باشی که حق توست . اگر بتوانی هر آرزویی را از بعید آرزو به قریب باور بیاوری آن را زنده کرده و اگر بتوانی شاد باشی میتوانی دیگری را نیز شاد کنی و او بعدی را و بعدی دیگری را و ... این شادی به تعداد موجودات میتواند گسترش بیابد
-----------------------------------------------------------
نادخ 1
عذر میخوام که بدون اجازه ! به خودم اجازه ! دادم که لینکتون کنم اما چه میشه کرد من از این حرفها پررو تر شدم تو این یکی دو ماه گذشته و خیلی هم خوبه و خوشه و بهم ساخته این پررویی و تا کور شود هر آنکه نتواند دید ! حالا اگه دستتون بهم رسید ( که عمراً برسه ) میتونید حقم رو بذارید کف زمین! چو ن همونطور هم که قبلاً گفتم قرار نیست دستتون بهم برسه . بعضی از دوستای عزیز هم معذرت میخوام ازشون چون به هیچ قیمتی نمیتونن حقمو بذارن کف زمین ( چون دستتون به خودم نمیرسه) چون هیچ دلیلی ندارن آخه هر چی سعی کردم وبلاگشون باز نمیشد که بخوام لینکشون کنم و این است همین! ده ! به من چه مربوطه که از حرفام سر در نمیارین مگه من گفتم بیاین سر در بیارید مگه من گفتم اینطوری بشه مگه من کشتمش من نازیو طلاقش نمیدم! ببخشید!؟
هیچ جای نگرانی نیست خودمم حالیم نمیشه چیچی دارم میگم شما هم حالیتون نشه تازه میشین مثل من . ولی خیلی خوبه ها چون کلی بهتون خوش میگذره اینجا به من خیلی خوب میرسن تازه یکی دیگه از دوستام که اینجا بود و خلبان بود دیروز پرواز کرد و هواپیماش وسط حوض سقوط کرد و خانم پرفسور دکتر که یکی دیگه از دوستامه داره بچه ی یکی دیگه از دوستامو عمل جراحی میکنه اما بچه اصلا خوشش نیومده الان دکتر میخواد اون چشم اضافشو در بیاره ، بقیه هم دست میزنن. منم که تا دیروز چون خیلی سردم بود یه لباس گرم داده بودن بپوشم نمیتونستم دستامو تکون بدم تا چیزی بنویسم . اما الان گرم شدم میتونم بنویسم فردا هم قراره از نیویورک تایمز بیان باهام مصاحبه کنن شب هم با خبرنگار بی بی سی قرار مصاحبه دارم . و کلاً آدم اینجا پیشرفت میکنه ... ولم کن ... ولم کن بهت میگم ... ولم کن من سردم نیست دیگه ....!؟
!زرشک پرتقالی

جمعه

one way ticket ...

بنام او
-------------------------------------------------
در حقیقت نمیدانم باید برای شروعی تازه چه بگویم ... امّا به خوبی میدانم چرا دوباره مینویسم . آنهم با نامی دیگر و در محیطی دیگر
شاید گفتن واژه درستی نباشد ، زیرا در حقیقت من پشت این کلیدها و دکمه ها در نقش یک تایپیست ظاهر میشوم ، نه سخنران
اما میتوانم خودم را یک نویسنده بدانم چون آنچه در اینجاست هم از ذهن من است و هم از حرکت انگشتهایم
!باز
!!!فاصله گرفتن از آنچه آمده ایم تا درباره اش بگویم آسان است چون هم ذهن بازیگوش است و هم چانه فعال
داشتم از دلیلم برای دوباره نوشتن و تازه نوشتن میگفتم که دلیلم گم شد امّا چرا؟
در حقیقت هیچ قصدی نداشتم تا دوباره بنویسم امّا ناامیدی مرا وادار کرد تا بنویسم و این ناامیدی حتی ذرّه ای هم از جانب من نیست ازطرف شماهایی است که در دلتان یا طوفان غم نشانده اید و یا آفتاب رخوت و چقدر بد میشود وقتی آفتاب به جای روشنی سستی بتاباند و طوفان به جای هیجان ، ترس از دست دادن را
...ومن
در این دو سه ماه و حتی کمتر ، آنقدر تغییر کرده ام که به خودم اجازه بدهم باز هم بنویسم و بالاتر از آن اجازه داده ام تا به مبارکی درون جدیدم ، برون نویی داشته باشم و کسی دیگری شوم که همان من است امّا با رنگی تازه به خانه روحش
و میخواهم همه رنگی نویی به خانه وجودشان بزنند تا هر چه دود و سیاهی است از دل برود وبه خاطره بپیوندد
...می خواهم از تجربه های نویی حرف بزنم که چراغها را برایمان روشن میکند
-------------------------------------------------
: دو نکته
اول اینکه : بیا آنقدر صمیمی باشیم که برای موفقیت هم دعا کنیم
دوم هم : هر چقدر هم زبان تلخی داشته باشیم ، خدا دلهای بزرگی برای بخشش آفریده است